مرگ و زندگي طولاني نجيب محفوظ
مرتضي ميرحسيني
سال 2006 در چنين روزي در بيمارستاني در قاهره درگذشت. آن زمان 95 سال از عمرش ميگذشت و جز عوارض كهولت سن، از چند بيماري نيز رنج ميبرد. نوبل ادبي سال 1988 را در كارنامه حرفهاياش داشت، براي سالهاي طولاني مهمترين نويسنده كشورش بود و برخيها از او به بالزاك مصر ياد ميكردند. نجيب محفوظ در قاهره متولد شد و بيشتر سالهاي عمرش هم در همين شهر گذشت. بهترين داستانهايش نيز همانهايياند كه او در آنها از اهالي قاهره، از مردمي كه با آنان و ميانشان زندگي كرده بود، مينويسد و قصههاي تلخ و شيرينشان را -در مقطع تاريخي ميان دو جنگ جهاني- روايت ميكند. مدتي با روزنامه الاهرام همكاري داشت و بخشهاي نخست بحثبرانگيزترين داستانش، يعني «بچههاي محله ما» را در همين روزنامه منتشر كرد. بعضي از گروههاي اسلامي مصر اين داستان را كه گويا اشارههايي به زندگي پيامبران الهي در آن وجود داشت، توهين به مقدسات ديدند و حكم به تكفير محفوظ دادند. حتي برخي محافل تصميم به قتلش گرفتند. روزي از روزهاي پاييز 1994 جواني مقابل در خانهاش به او چاقو زد و زخمياش كرد. نويسنده از اين سوءقصد جان به در برد، اما دورهاي طولاني بستري بود و شرايط نوشتن را نداشت. روايت ميكنند كه از آن جوان ضارب پرسيدند: «چرا به نجيب محفوظ حمله كردي؟» و او پاسخ داد: «چون كافر است.» پرسيدند: «از آنچه ميگويي مطمئن هستي؟ چقدر نوشتههايش را ميشناسي و كدام كتابش را خواندهاي؟» و او -كه نمونهاش در دنيا بسيار است- گفت: «شكر خدا سواد ندارم تا اين كفريات را بخوانم!» گفتني درباره نجيب محفوظ بسيار است. مرور زندگياش، رفت و برگشت به سياهي و سفيدي است و داوري درباره زندگي ادبياش بسيار دشوار. در كوششهاي انور سادات براي صلح و سازش با اسراييل، پشت او ايستاد و يادداشتهايي در دفاع از اين تصميم نوشت، اما بخشي از جايزه نقدي نوبل ادبياش را نيز به مردم فلسطين تقديم كرد. خودش دورهاي رييس اداره سانسور مصر بود و درباره جرح و تعديل و مميزي و ممنوعيت آثار هنري و مكتوب در كشورش تصميم ميگرفت، اما در دفاع از كتاب «آيات شيطاني» و سلمان رشدي، استدلالِ حق آزادي بيان را پيش كشيد و گفت كه نميشود نويسنده را به چيزي محدود كرد (البته نبايد ناگفته گذاشت كه او بعدتر، آنچه را در حمايت از سلمان رشدي گفته بود اصلاح كرد و گفت كتاب «آيات شيطاني» قطعا ضداسلام و توهينآميز است). بسياري از مصريها او را محترم ميشمردند، اما از سكوتهايش در مواجهه با بيشتر مسائل مهم كشورشان نيز آزرده و دلخور بودند. نزديكان محفوظ ميگفتند او اصلا تمايلي به بحثهاي چالشي نداشت و -جز در موارد استثنايي و انگشتشمار- از ابراز عقيده درباره موضوعات پيچيده و حاشيهساز طفره ميرفت. حتي در مصاحبههايش از پاسخ به پرسشهاي چالشي خبرنگاران پرهيز ميكرد و با سكوتي سنگين و طولاني، در روند گفتوگو وقفه ميانداخت. در كتابهايش از زشتي و پيامدهاي پيدا و پنهان ستم مينوشت و به عمق كنش و واكنشهاي جامعه ستمديده رخنه ميكرد، اما در يادداشتهاي مطبوعاتياش از ستمهايي كه به مصريها تحميل ميشد چيزي نميگفت و رنجها و مشكلات جامعهاش را ناديده ميگرفت. مثلا زماني كه مصريها در اعتراض به سختگيريهاي تحميلي بانك جهاني و كمبود نان در برخي شهرها به خيابان ريختند و خواستههايشان را فرياد زدند (سال 1977 ميلادي)، محفوظ صداي مردم را نشنيده گرفت و خودش را به آن راه زد و با بياعتنايي از كنار ماجرا گذشت. به آزادي احزاب هم باور نداشت و دموكراسي را نظام مناسبي براي كشورش نميديد. گويا از قدرتگيري افراطيها ميترسيد و در لياقت مردم مصر -كه نسل پشت نسل زير سايه استبداد و استعمار زيسته بودند- براي برخورداري از حق تعيين سرنوشت سياسيشان ترديد داشت. با چنين نگاه مسموم و خطرناكي، به حكومت انور سادات -كه به قول حسنين هيكل نوعي «غارت نظاممند و گسترده مصر» بود- تن داد و حتي در مقاطعي با آن همكاري كرد. در شروع ديكتاتوري حسني مبارك نيز يادداشتي براي حمايت از او نوشت و با جابهجا كردن مرزهاي پروپاگاندا، رييسجمهور جديد را منشا دميدن روحي تازه در مصر و احياي اميد در مردم اين كشور توصيف كرد.